درباره وبلاگ


به وبلاگ ما خوش آمدید برای کسب اطلاعات بیشتر به پروفایل مدیر وبلاگ مراجعه کنید
آخرین مطالب


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 189
بازدید کل : 7608
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 132
تعداد آنلاین : 2

وبلاگ مهندسی شیمی88روز دانشگاه شهید باهنر کرمان
University Kerman Chemical Engineering 88




ماجرای زیبای علم بهتر است یا ثروت

جمعیت زیادی دور حضرت علی ( ع ) حلقه زده بودند. مرد وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:
-یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟
-علی در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.
مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید :
یا اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟
امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس!
مرد که آخر:جمعیت ایستاده بود پرسید:
-علم بهتر است یا ثروت؟
-علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.
نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست.
- در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد،
-و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!
هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:
-یا علی! علم بهتر است یاثروت؟
-حضرت‌علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می‌شود.
-نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد.
-حضرت‌ علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.
-با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه ‌کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:
-یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد.
مرد ساکت شد. همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد. در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:
-یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟
-امام دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.
مرد آرام از جا برخاست و کنار دوستانش نشست؛ آن‌گاه آهسته رو به دوستانش کرد و گفت: بیهوده نبود که پیامبر فرمود: من شهر علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر است تا بیش از این مضحکة مردم نشده‌ایم، به دیگران بگوییم، نیایند! مردی که کنار دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را نتواند پاسخ دهد، آن‌وقت در میان مردم رسوا می‌شود و ما به مقصود خود می‌رسیم! مردی که آن طرف‌تر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آن‌وقت این ما هستیم که رسوای مردم شده‌ایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده است، به این زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفته‌های پیامبر را به مردم ثابت کنیم.
-در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید،
-که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که…
-نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید:
-یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.
گاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید:
-یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟
نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند:
علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند.
فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام را شنیدند که می‌گفت:
اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم.

"من شهر دانش و آگاهی هستم و علی دروازه ورود به آن شهر"
پیامبر اسلام (ص)


 

هوشنگ شهبازی

 

نمیدونم باخبر شدید یا نه؛ روز جمعه 6آبان یک هواپیمای بویینگ 727 که از موسکو میومد در فرودگاه مهرآباد بدون اینکه چرخ های جلوش باز بشه فرود اومد!!!!!!!!

این هواپیما 94مسافر و 19 خدمه داشت که هیچکدوم هیچ آسیبی ندیدن!!!!! جان این افراد رو مدیون کاپیتان این هواپیما ،استاد هوشنگ شهبازی، هستیم

طبق اخبار بنده( شااااید غلط(!) )، تا به حال از ایشون هیچ تشکری از طرف کشورمون نشده!

اما آقای هوشنگ شهبازی ما ازتون متشکریم

 

این هم آقای هوشنگ شهبازی:

Image

 

و این هم اون هواپیمای شاهکار(!) :

Image

 

 



جمعه 13 آبان 1390برچسب:هوشنگ شهبازی,فرزانه اسدی پور,ukce88, :: 20:40 ::  نويسنده : فرزانه اسدی پور
راز خوشبختی ...
 
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.
تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار
اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم
نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم
.وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف
برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود
...


جمعه 22 مهر 1390برچسب:راز خوشبختی,فرزانه اسدی پور,ukce88, :: 18:28 ::  نويسنده : فرزانه اسدی پور

 

 

روزی که امیرکبیر گریست

سال 1264 قمرى، نخستين برنامه‌ى دولت ايران براى واکسن زدن به فرمان اميرکبير آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ايرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امير کبير خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ويژه که چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها در شهر شايعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌يافتن جن به خون انسان مى‌شود

هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باخته‌اند، امير بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند يا از شهر بيرون مى‌رفتند

روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبيده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هايتان آبله‌کوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مى‌شود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست داده‌اى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي.. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم.. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز

چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد...

در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مرده‌اند. ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاى‌هاى مى‌گريد. سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچه‌ى شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست

امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشک‌هايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم.

ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيده‌اند

امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم.. اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ايرانى‌ها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مى‌گريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند

روحش شاد یادش گرامی



پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:امیرکبیر,فرزانه اسدی پور,ukce88, :: 20:13 ::  نويسنده : فرزانه اسدی پور

 الآن دیگه آخرای ماه رمضونه؛ امیدوارم خدا نمازها و روزه هامونو قبول کنه....گرچه به قول پیامبر عظیم الشأنمون تنها اون مقدار از نماز به حساب میاد که با توجه خونده بشه!!! بنظرمیاد روزه هم همینطوری به حساب بیاد....

 

و اما بعضی ها(که بعضی ها اینجا یعنی اکثرا! ) جالب تر از بقیه روزه می گیرن

 

 

اینم چند تا کاریکاتور که به افتخار این روزه دارها کشیده شده :

 

 



شنبه 5 شهريور 1390برچسب:ماه رمضان,روزه؟! , فرزانه اسدی پور,ukce88, :: 11:35 ::  نويسنده : فرزانه اسدی پور

سلاااااااااااااااااااام به همه

بعد از ریختن کلی عرق شرم و اینا(که خودتون میدونید چرا)خوبین؟سلامتین؟

این مطلبو بخونید جالبه؛منتظر نظرهاتون هستم

 

 

 

مشتی خاکم. سبک و آزاد و بی تعلق. نامی ندارم و کسی مرا نمی شناسد

با باد سفر می کنم. گاهی در باغچه ای کوچک اقامت می کنم تا به ریشه ای کمکی کنم

و غذای گیاهی کوچک را به او برسانم و

گاهی به بیابان می روم تا خلوتی کنم

و از خورشید، سکوت و سوختن بیاموزم

 

بسیاری اوقات اما، خاک پای عابرانم

خاک پای هر کودک و هر پیر و هر جوان

 

 

 

 

سال ها پیش اما، تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق،

تراشیده و بالابلند

 

 

زندانی دیوار و سقف و مردم.

فریفته ی پیشکش و قربانی و دست هایی که به من التماس می کرد.

مردم خود مرا از کوه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و بعد خود به پایم افتادند

 

 


هیچ کس به قدر من ناتوان نبود

آنها اما از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم

آسمان را پرباران

می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه ها را جوشان

من اما هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان

و نه هرگز زمین و آسمان را حاصلخیز و پرباران

 


ستایش مردم اما فریبم داد

لذت تمجید، خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد

هیچ کس نمی داند که هر بتی آرام آرام بت می شود

 

.

.

.



ادامه مطلب ...


 

سلام به همه ی بازدیدکننده های گل و گلاب.سال جدید رو به همتون تبریک میگم

امیدوارم از امسال، بیشتر از سال های قبلی زندگیتون لذت ببرین

 

 

 

 

بررسی عصب شناس ها نشون داده که اطلاعات بصری هنگام ورود به چشم ، اول از صافی"لب ها ی گیجگاهی(temporal labes) " می گذرن و تغییر میکنن و سپس به کورتکس بصری منتقل می شن.

کمتر از 50% از چیزی که می بینیم ، به خاطر اطلاعاتی هست که وارد چشم هامون می شه.50% دیگه ، نتیجه ی انتظاراتی هست که از جهان ، اونطور که باید به نظر بیاد، داریم!!

چشمهاتی ما شاید اعضای دیداری باشن اما این مغز ما هست که میبینه!!!

 



ادامه مطلب ...


4 فروردين 1390برچسب:فرزانه اسدی پور,لبهای گیجگاهی,ukce88,, :: 15:2 ::  نويسنده :

 

این روزهای نزدیک به عید...شاید وب تکونی هم جالب باشه...و...

 وب ما هم تکانده شد



یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:وی تکونی,عباس رهامی,بچه های مهندسی شیمی88,ukce88,, :: 10:48 ::  نويسنده : مدیریت ویلاگ

به دلیل اینکه به نظرم خیلی حرفایی که میخوام بزنم رو نمیشه بزنم(حالا یا به دلیل طولانی بودن یا به دلیل سختی بیانش یا به هر دلیل دیگه)براتون چند کاریکاتور میذارم تا شاید بتونم اینجوری یه سری از حرفایی که میخوام رو بزنم.و مطمئن هستم که این حرفا حرف خیلی از شماها و همینطور آدمای با سطح درک و شعور بالا هست که اگر نبود این کاریکاتورها هم هرگز کشیده نمیشد و اگر مخاطبان با درکی مثل ماها نبودند این کاریکاتورها هرگز به نمایش عموم نمیرسیدند و پرطرفدار نمیشدند و شاید اصلا همون اول برای همیشه صدای کاریکاتوریستا در گلو خفه میشد!

 

 



ادامه مطلب ...


جمعه 20 اسفند 1389برچسب:عباس رهامی,کیمیانیوز,ukce88,کاریکاتور مفهومی,, :: 20:45 ::  نويسنده : مدیریت ویلاگ

مصاحبه باآقای رشید پور مجری تلویزیون

 همه ان را به عنوان یک مجری انگزشی تلویزیون میشناسند,اما پس از  خواندن این مصاحبه می فهمید که رشید پور یک معمار ,خلبان ,کارگردان,نوسنده وسردبیر روزنامه و فارالتحصیل زبان انگلیس است ودر همه این موارد تا حدی تخصص دارد جدای از اینها او یک مجری انگیزشی اما متفکر است با مطالعاتی که داشته می توند ساعت ها باشما درباره موضوعی صحبت کند.



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:کیمیانیوز,فاطمه اکبری,ukce88,مصاحبه, :: 16:31 ::  نويسنده : مدیریت ویلاگ

یه عکس از شاهین نجفی

به دنبال جریان آهنگی که معمولا سر کلاس ترمو۲ توسط یکی از گوشیهای بچه ها پخش میشه،تصمیم گرفتم پستی در این رابطه بگذارم.

 

اولین بار که سر کلاس ترمو۲ این آهنگ رو شنیدم به جای اینکه مثل همیشه نسبت به صدای زنگ موبایل که حواس آدم رو از همه چی پرت میکنه شاکی بشم،خوشحال شدم و کلی برام جالب بود.آهنگ آغازینش واقعا به نظرم معرکه میاد.خیلی قشنگ بود.باید این رو هم بگم که قبلا این آهنگ رو یکی دو بار شنیده بودم.هر کسی نظری داره ولی لابد اون نفری هم که این آهنگ رو گذاشته همین نظر رو داشته.در هر صورت دست همون کسی که همیشه زحمت میکشه و یادش میره گوشیشو سایلنت کنه یعد بیاد سر کلاس درد نکنه.ما رو هم به فیض رسوند!

اما اگر کسی هست که نمیدونه اون آهنگ چیه و در مورد چیه و کی خونده و .... این پایین رو بخونه تا کامل بفهمه:

این شعر از اشعاری هست که در مورد فقر و تنگدستی و ... سروده و توسط شاهین نجفی(رپر معروف که معمولا اشعارش پر از انتقاد و البته معمولا سیاسی هم هست)خونده شده.

موضوع شعر مقایسه ی ساده بین یه فرد از طبقه ی متوسط جامعه با بچه های و مردم طبقه ی محروم هست که به صورت پند و نصیحت از طرف دایی به سارینا-یه دختر از قشر متوسط جامعه- بیان میشه:

تو تو تخت خودت خوابیدی و راحتی ... غذات یه وقتی داره و خوابت ساعتی
مدرسه میری و شانست واسه زندگی ... بالاس نمیشه ردش کنی دایی سخت نگیر
یه بابا داری که مث شیر پشت سرت .... مامانی که قلبش با قلب تو می تپه
حالا بزرگ تر می شی و می بینی زندگی .... چطور آدم و خم میکنه دایی سخت نگیر
دایی قدر اون چیزی رو که داری داشته باش ... زندگی مث رنگ و قلم و تو نقاش
هر جور رنگش کنی همون جور میمونه .... نشه جغد شومی تو بومت بخونه
نشه سفیدیه چشمات یه روز خون بشه ... نشه صورت قشنگت گلگون بشه
دایی یاد بگیر همه چی رو تجربه کنی ... ولی تو بعضی راها دیگه برگشتی نیس
به هر دستی که دس دادی دست تو بپا ... دایی بترس از گرگای آدم نما
... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... .. .. .. ..
... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
اگه نخونی و ندونی پس زود خام میشی ... سرتو بالا نیگه دار نشه رام شی
نگی روسری روسرت محدود شدی ... حدود و تو تعیین می کنی زندگی یعنی
زندونی که آزادیت دست خودت ... مگه کوه و میشه به بند کشید دایی
سارینا بیا ببین داییتو دوباره ... گلی که ساخته امروزفقط یه خار سارینا قصم همیشه گریه داره سارینا سارینا سارینا
نشه اخم کنی به اون دختر بچه ای ... که گلی داره تو دستشو می خواد بهت بفروشه روبرگردونی و با خودت بگی فرق داری ... حتما آره فرق داری دایی
اون یه بچه کارگره از پایین شهر ... فقر و ترس و سیاهی همراهشن
باباش معتاد دایی ببین صورتشو ... جای سرخ سیلی سرد پدرشو
فقط نه سال داره تو مدرسه نیستو ... طعم تلخ کارو به دوش کشیده و
گلی که پرپر میشه تو دست مشتری ... اون گلی که با تلخی ازش می خری
واسه اون گل نیست یه لقمه نونه ... ضامن اینکه کتک نخوره تو خونه
نپرس تقصیر کیه خودت می فهمی ... نپرس قصه اش طولانیه دایی زمین
پر از آدمایی که کار میکنن و یه عده ای ... فقط پول دارن یه مشت عقده ای
که از کار کارگرا کاخ ساختنو ... چه کسایی تو این راه جون باختنو
این چیزارو به دیگرون بگی بهت میخندن ... آخه زشتیم عادت میشه واسه آدم
ولی تو قصه ی خودتو بکش نقاش ... بزار هر کی هر چی هس باشه تو خودت باش
سارینا بیا ببین........
در آخر بگم که این پست صرفا جهت این گذاشته شد که یه تنوعی شده باشه و یه شعری هم به این بهانه گذاشته باشیم و یه گریزی به واقایع کلاسیه زده شده باشه!


چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:کیمیا نیوز,عباس رهامی,ukce88,سارینا,شاهین نجفی, :: 19:40 ::  نويسنده : مدیریت ویلاگ

قبل از اینکه برم مدرسه در مورد مدرسه خیلی چیزا میشنیدم.یکی میگف خیلی مدرسه خوبه و اون یکی رو هر وقتی که از مدرسه میومد گریون میدیدم!تا قبل از اینکه برم مدرسه نفهمیدم مدرسه چجور جاییه.بالاخره این عدد هفت برای سن من هم اعمال قدرت کرد و به هر ناچاری ای که بود من هفت ساله شدم.دیگه میخواستم و نمیخواستم باید میرفتم مدرسه.از اون دسته نبودم که از مدرسه بدم بیاد،البته تا قبل از اینکه برم مدرسه!روز قبل از مدرسه با چهره ی خوشحال راه افتادم که برم مدرسه که "علم"یاد بگیرم و به "مملکت خویش"خدمت کنم و آدم خوبی بشم و بقیه رو هم خوب کنم!همچینی که روز اول مدرسه تموم شد از این رو به اون رو شده بود،هم تفکرم و هم چهرم!روز دوم انگار که داشتن از خونه مینداختنم بیرون،دیگه قصد کرده بودم که برم دنبال شغل محبوب نون خشکی !۲-۳ سالی که گذشت و به اوضاع مزخرف مدرسه عادت کردم فهمیدم که فقط من نیستم.بعدا تر که بزرگتر شدم و عقلم اینقدر رسیده بود که حرفای قلمبه سلمبه بشنوم،دیدم همه میگن این معلمای مدرسه خوب نبودن و بچه های بدبخت بیچاره رو از مدرسه فراری کردن!

 

این وضع توی همه ی دوران مدرسه ادامه داشت،گاهی شدید تر و گاهی هم ضعیف تر،بالاخره به سال سوم دبیرستان هم تموم شد.به نظر میومد دوران اسارت سر اومده باشه.از بقیه میشنیدم که میگفتن این از حالا به بعد دوران آزادیه!اون یکیو میدیدم هر روز اول صبح که از خواب پا میشد یه فریاد آزادی سر میداد و میومد مدرسه!دیگه دبیرها هم مثل قبلا بی رحم و مروت نبودن.اما همچنان با بی رغبتی اکثریت دبیرها برای درس دادن مواجه بودم.رسمی،خشک و ... .شاید فکر میکردم دانشگاه خوب باشه.بقیه میگفتن جای با حالیه.بقیه رو میدیدم همین که اسم دانشگاه میومد وسط غرق در تخیلات میشدن،به به چه استادای خوبی!چقدر هم که ما داریم علم یاد میگیریم.داریم میشیم یه کسی برا خودمون.میشستن انتخاب میکردن که حالا مهندس بشیم یا دکتر؟ اما همین که از غول بی شاخ و دم کنکور رد شدم دیدم  دیگه نه کسی میگه دانشگا خوبه نه کسی میگه ما کاره ای هستیم.بدتر از قبل نبود ولی بهتر هم نبود.در جرگه ی انسانها هم به حساب نمیومدیم!هر کی از راه میرسید و هر کی رو که هر جا میدیدیم از ما مهم تر بود و بالاتر و قلدرتر و گردن کلف تر و با نفوذتر و ما از هر کسی که قابل تصور بود بدبختر و تو سری خر تر و .... !

دیگه به این وضع عادت کردیم!هر کی به همون اندازه که بد بخت بود عادت کرد.شاید یه بچه ی صنعتی شریفی به چیزایی که ما عادت داریم عادت نداشته باشه ولی مطمئنا ما هم به یه بدبختی هایی که اون داره دچار نیستیم و عادت نکردیم!اما هر چی باشه میدونم که ما هم آدمای ناچیزی هستیم!استاد که بالا سر آدم نیست!میاد تو کلاس که فقط بابتش پول بگیره.کسی که مشاوره نمیده،یه مشتی اونجا نشستن و میگن که شما هر کار خواستی بکنی ما پشتتیم،راهنماییت میکنیم،اما والا فکر نمیکنم کسی چیزی دیده باشه تاحالا.خلاصه نه از استاد و نه از امکانات و نه از هیچی دیگه تو دانشگاه هم چیزی نصیبمون نشد.شاید اشکال از ما باشه که دانشجو نما (بزنید...بزنید...بزنید گردن این پدر----) هستیم!شاید هم استادا استاد نیستن.شاید استاد استادامون خوب نبودن،شاید سیستم آموزشی بده،شایدم سیستم اقتصادی،یا مثلا اجتماعی،فرهنگی،هنری،ورزشی،اقتصادی،سیاسی و ... .اصلا شایدم تقصیر این آمریکا و انگلیس باشه،از همون روز اولی که رفتم مدرسه و حتی اون موقعی که از معلم کلاس اول ابتداییم کتک میخوردم این آمریکا و انگلیس بودن که چوب لای چرخ ماها میکردن!آره دیگه تقصییر اوناست.خوب پس مقصر هم پیدا شد!بریم پدرشونو در بیاریم.

فردا تعطیل عمومی....فردا همگی کف خیابونا.......همه بگن....شعار ملت ما/مرگ بر آمریکا(و البته انگلیس به همچنین)

اما تو این بین میشنیدم که یه سری هستن که اینجوری نیستن.باحالن.همین الان هم میشنوم!ما دانشگاهیمو و اونا هم دانشگاه.تازه قبلا هم همینجوری بوده!آدمای با حال بودن تو مملکت ولی خوب یا بی حال شدن،یا حالشون گرفته شده ،یا حالی به حولی شدن،یا ضد حال خوردن یا اینکه کلا برای همیشه از حال رفتن و ترجیح دادن برن زیر خاک!

میخونی و میبنی تو هم حالت گرفته میشه!دیگه زیاد نمیگم.فقط ببینید:اند(End)صمیمیت و این حرفا...

 

 

همه میشناسیدش.....شفیعی کدکنی تو کلاس درسش

حالا شما بگید این استاده یا اونایی که ما تا حالا تجربه کردیم؟



چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:کمیا نیوز,عباس رهامی,ukce88,, :: 19:38 ::  نويسنده : مدیریت ویلاگ

Home Page

سلام.از اونجایی که به نظر میرسه وبلاگ داره تعطیل میشه(حالا اگر رسما هم اعلام نشه اما داره این کار انجام میشه!)تصمصیم گرفتم که اون برنامه هایی که برای وبلاگ در نظر گرفته شده بود رو به فراموشی بسپارم و اگر همه موافق باشند به طور آزاد تو وبلاگ کار کنیم!

یادتونه که یه موقعی سر اینکه منشور کورش به ایران برگشت چه سر و صدایی شد؟؟؟یادش بخیر همچینی یه کم مونده بود که ۱هفته تعطیل عمومی اعلام بشه ها!!!خیلی هاتون میدونید که اون  منشور چی بود.اما شاید یه سری هم ندونید.من برای اون یه سری که میدونن این پست رو گذاشتم که یادآوری بشه و برای اونهایی که نمیدونن گذاشتم که بدونن و برای اونهایی هم که اصلا این منشور رو قبول ندارن بگن که چرا قبول ندارن و خلاصه هر کسی هر نظری در مورد این منشور داره بگه.

راستی اگر شما جای کورش بودید و میدونستید چیزی که روی منشور مینویسید سالها بعد به نمایش جهانیان در میاد روش چی مینوشتید؟اگر الان یه منشور بدن دستتون و بگن روش بنویس چی مینویسید؟؟؟



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:عباس رهامی,کیمیا نیوز,منشور کورش,ukce88, :: 19:27 ::  نويسنده : مدیریت ویلاگ
به قلم:امیر امیرراد
 


هتل Caesars Palace در لاس وگاس امریکا با 3،340 اتاق


 



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:کیمیا نیوز,ukce88, :: 19:25 ::  نويسنده : مدیریت ویلاگ

زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد.

بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی

که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی

شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده

و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا

از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.

حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای

نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شدولی

این کار را کرد.

فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی 4 تا

پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی

جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به

سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه

سازی دست برداری.


 



چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:کیمیا نیوز,ukce88, :: 19:21 ::  نويسنده : مدیریت ویلاگ

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد